نمک های جهادی
چهارشنبه, ۱ مرداد ۱۳۹۳، ۰۵:۱۹ ب.ظ
بسم رب الشهدا والصدیقین
قرارمون این بود که بچه های فرهنگی به صورت تیم های چند نفره بروند با اهالی روستا دیدار کنند. عید را تبریک بگویند و پک فرهنگی بهشون بدهند. روز سوم فروردین دهیا ر روستای زیارت گیاهان برای صرف شام منزلشون دعوتمون کردند.
قبل وارد شدن دم درب منزل با مسئول برادرا قرار گذاشتیم که 45 دقیقه دیگر که ساعت 22:30 می شد از منزل خارج شویم و فقط برای صرف چای بمانیم
اما وارد شدن همان و فراموش کردن همه این ها توسط برادران همان.( بیسیم هاشون را هم خاموش کرده بودند که چیزی نشنوند)
وارد شدیم سلام وعلیک کردیم نشستیم
برادرا هم رفتند داخل اتاق کناری. آرام آرام صدای شوخی وخندشون می رفت بالا
به همه بچه ها تاکید کرده بودیم آب منطقه آلوده است و از آب منطقه نخورید
دیدم همشون دارند من نگاه می کنند گفتم چیزی شده؟ گفتند شربت و چای می خورید؟
داشتم با صاحب خانه صحبت می کردم گفتم بله و شرع کردم به خوردن. دیدم ماشاءالله همه دارند با من می خورند. پیش خودم گفتم چقدر بچه های خوبی شدند حرف گوش می دهند( نگو از ترس جانشون بود)
خلاصه سفره را انداختند آن هم چه سفره ای زرشک پلو با مرغ و قشنگ سالاد شیرازی با سوس و نوشابه. عین سفره های رنگین خانمون.
همشون 10 دقیقه اول مشغول غذا خوردن بودن. یکیشون که از هولش به سرفه افتاد بود. ( طفلکی یک چند روزی بود یک غذای حسابی نخورده بودند)
آخرهای غذا بود یکی از بچه های گفت حواست به فلانی هست؟ ببین چه قدر سرخ شده! زیاد حالش خوب نیست! گفتم باشد و گه گاهی حواسم بهش بود
دیگر می خواستیم بیایم بیرون هرچی به آقایون بیسیم می زدیم انگار نه انگار در این عالم بیسیمی دستشون و خانم هایی این طرف منظر پاسخ خلاصه به هزار بیچارگی جواب دادند که بله؟ گفتم برویم؟؟؟؟؟ گفتند بله بله بله بریم.
همین که بنده خدا گفت برویم ظرف میوه را برای ما آوردند
بیسیم زدم گفتم بمانید برای ما میوه آوردند. ( کارد بهم می زدید از دست برادرا خونم در نمی آمد)
خلاصه خداحافظی کردیم آمدیم بیرون که بچه های گفتند فلانی دیگه واقعا حالش بهم خورد.
چشمتون روز بد نبینه دیدم سرخ سرخ و دارد از حال می رود فشارش آمده بود پایین تب شدیدی هم داشت.
مسئول برادران دیدم که با دهیار داشت حرف های آخرش می زد که رفتم جلو و گفتم چی شده و اینکه زمین به آسمان برسانید و آسمان به زمین باید همین الآن یک ماشین جور کنید خواهرمون برسانیم نزدیک ترین مرکز بهداشت! آن هم کجا؟ دهستان رمشک.
بسم الله گفتیم و با ماشین و همراه دهیار رفتیم رمشک.
بنده خدا با دکتر رمشکی هماهنگ کرده بود آماده منتظر ما بودند.
خواهرمون اصلا نمی توانست روی پاش بایسته. استخوان درد داشت و افت فشار. هنوز از تهوع و استفراغ خبری نبود.
سریع بهش سرم زدند. آن هم یک سرم یک لیتری حالا وایستا تا 1یا 2 بامداد تا سرمش تمام شود
خودم بالا سرش بودم. آستینم که هنوز چند ساعت نمی شد پوشیدم در آوردم و محکم آستین مانتوم گرفتم. آستینم با آب خیلی خنگ خیس می کردم می گذاشتم روی پیشانیش. الحمدالله تبش آمد پایین. (دکتر رمشکی نامردی نکرد و نگفت این بیماری ویروسی ودر منطقه هست.)
وقتی بالا سرش بودم احساس می کردم خودمم گرمم می شود و یکدفعه سردم می شود. نمی توانستم روی پا بایستم که گذاشتم به حساب خستگی.
ادامه دارد.
۹۳/۰۵/۰۱