گروه جهادی والفجر313فتح

گروه جهادی والفجر313فتح ناحیه مقاومت بسیج امیرالمومنین(ع)سپاه حضرت رسول(ص)

گروه جهادی والفجر313فتح

گروه جهادی والفجر313فتح ناحیه مقاومت بسیج امیرالمومنین(ع)سپاه حضرت رسول(ص)

شهیدبقایی مشغول خواندن سوره فجربودبه آیات آخرکه رسیدازشهیدحسن باقری پرسید:این آیات آخریعنی چه؟شهیدحسن باقری گفت: این آیات یعنی شهادت.دیگرفلسفه اسم وراه گروه جهادی والفجر313مشخصص است .راهش راه شهدافرمانده اش مادرپهلوشکسته مان خانم حضرت فاطمه الزهرا(س)
دین ودانش درکنارهم به صورت تخصصی درخدمت به مناطق محروم باتشکیل جبهه فرهنگی مدنظرامام خامنه ای(مدظله العالی)
...............................................
این وبلاگ درمورد گروه جهادی والفجر313فتح می باشد افرادی که هرکدام إن شاءالله عماری برای امام خامنه ای(مدظله العلی )بوده ودر راه رضای خدا وادامه راه شهدا با توکل به خدای متعال وتوسل به ائمه اطهار(ع)وشهدا پادرراه جهاداصغروجهاداکبرمی نهندودر مناطق محروم به خدمت مشغول می شوند
جهادی نوک پیکان جمهوری اسلامی است
جهادی اعزام به جبهه است جنگ جنگ فرهنگی وجنگ نرم است
خدایاشهادت رانصیبمان فرماولیاقت شهادت رابه ماعطافرما
.........................................
گروه جهادی والفجر313فتح جهادگران تهرانی ناحیه مقاومت بسیج امیرالمومنین(ع)شهرک شهید محلاتی(ره) هستند
یازهراس صلوات

آخرین نظرات
پیوندها

نمک جهادی2

سه شنبه, ۱۴ مرداد ۱۳۹۳، ۰۵:۰۹ ق.ظ
بسم الله

فرداش هزارتا کار داشتیم. مراسم جشن تکلیف دختر ها بود و 2 نفر از بچه هامون که تو راه بودند و مغربی به بخش چاه دادخدا رسیده بودند دیگه صبح می آمدند دلشوره آن ها را هم داشتم. نگرانشون بودم.
 بالاخره سرمش تمام شد همه برگشتیم. بچه ها تا بامداد بیدار بودن ومنتظر ماها که از رمشک برگردیم. اصلا نفهمیدم چه جوری نماز شد با مکافات بلند شدم و نماز خواندم همان سر سجاده می خواستم بخوابم که بزور بلند شدم. وسط خواب و بیداری متوجه پیامک یکی از مسئولین بسیج دانشجویی که شب قبل برای بازرسی آمده بودند بهم رسید. خدا حافظی کرده بودن و عذر خواهی که حضوری ازم خداحافظی نکردند و نشده باهم جلسه ای داشته باشیم. مسئول برادرا مانع صدا کردن من شده بودند. گفته بودند ایشان تا بامداد بیدار بود و خسته هستند باهاشون کاری نداشته باشید.
چشم هام  که باز کردم آخرین نفر از بچه ها را دیدم که سفارش به استراحت بهم و کرد و رفت. اصلا توان بلند شدن نداشتم نمی دانستم چرا؟
فکر کنم ساعت 10به بعد بود که مسئول برادرا بیسیم زد و گفت چند نفر خبرنگار و فیلم بردار آمدند اما من اصلا یک چیز دیگه فهمیدم و یک جواب کاملا بی ربط بهشون دادم.
ظهر بود که آن 2 نفر از بچه هامون که توراه بودند رسیدند. وقتی خواهرمون دیدم بزور بلند شدم و به استقبالش رفتم.
هنوز حالم مساعد نشده بود نمی دانستم چرا لحظه به لحظه بدتر می شدم؟!!!!!
تا اینکه عصر شد وقتی قدم بر می داشتم مطمئن نبودم قدم بعدی به اختیار خودم هست یانه؟
بیسیم زدم به مسئول برادرا گفتم هر جور شده باید بهیار خانه بهداشت روستا را ببینیم. می خواستیم اطلاعات مربوط به مسائل پزشکی و بهداشتی روستا را ازشون بگیریم.
بنده خدا گفت بنده هم دنبالشون رفتم و إنشاءالله می بینیمشون. گفتم پس ما تا چند دقیقه دیگر میایم خانه بهداشت إنشاءالله که پیداشون می کنید ( عیتن آدم های لجباز و مسر)
وقتی با خواهرمون رسیدم خانه بهداشت، دهیار و بهیار و مسئول برادرانمون منتظرمون بودند.
نشستیم صحبت کردم و سوالامون پرسیدیم. بیش تر من پرسیدم. خواهرمون می گفت عین طلب کارها  بازجو ها حرف زدی. از شدت بی حالی و توان نداشتن صحبت کردن بود.
آخر حرف هامون گفتم: دستگاه فشار خون دارید؟
بهیار: بله؟
می شود لطفا بیارید ببینیم؟
بهیار بنده خدا دستگاه را آورد؛ همین جوری داشت من نگاه می کرد که حرف بعدیم چیه و دستگاه را برای چی می خوام.
گفتم اگر می شود فشار بگیرید.
فشار مسئول برادرامون گرفت. به قصد و نیت خودم نرسیدم. می خواستم فشار خودم بگیرد.
بهانه دیدن از دوتا از اتاق های آنجا را آوردم و اجازه گرفتم و رفتیم داخل.
یخچالی که داخلش چند تا آمپول و... بود با تخت و پایه سرم و...
تا تخت دیدم دستم بهش گرفتم و نشستم. به خواهرمون گفتم برو دستگاه فشار بیار و فشارم بگیر.
آورد و فشارم داشت می گرفت که خودمم به صفحه و عقربه اش نگاه می کردم.( وقتی ماکسیمم و مینیمم را می خواهیم از عقربه ها بفهمیم نشانه اش لرزش عقربه هاست.

12؛
11؛
10؛





همه این ها را رد کرد تا رسید به 6.
بله فشارم روی 6بود. مینیممش یادم نیست. خودم می دانستم بعدش چی کار باید کرد. قرار شد اگربشه برام آنژوکت بزنند. بهیار آمد و آنژوکت زد.
با پای خودم بزور آمدم بیرون. می توانستم هنوز هم روی پا بایستم.
هرچی خواهرمون و مسدول برادرا اصرار کدند با ماشین برویم قبول نمی کردم آخرش بهار مجبورم کرد. رفتیم محل اسکان و جعبه کمک های اولیه را برداشتیم رفتیم داخل یکی از اتاق ها. نی خواستم بچه ها متوجه بشوند. سر درد بهانه کردیم . نگذاشتیم کسی تو اتاق بیاد. سرم و ست سرم داخل جعبه کمک های اولیه را برداشتیم و سرم خودم به کمک خواهرمون وصل کردم. هنوز پنج دقیق نگذشته بود که به خواهرمون گفتم دستم خیلی می سوزد. بله آنژوکت داخل رگ نبود. رفت به مسئول برادرا بگه که خبر بدهند بهیار بیاد ست پروانه ای بجای آنژوکت بزند.
قرار بیاد که من پتو را کشیدم روی سرم دیگه چیزی متوجه نشدم. آن یک سرم نیم لیتری بود.
در این بین چیزی متوجه نشدم . چند ساعت بعد، بعد مغرب متوجه اطرافم شدم. من منتقل کردند مرکز بهداشت رمشک. خلاصه کنم تا نما صبح زیر سرم بودم.
افت فشار وحشتناک از علائم این ویروس سه نقطه است. مراقب خودتون در مناطق جنوب کرمان و سیستان و بلوچستان باشید.
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۰۵/۱۴
گروه جهادی والفجر313فتح

نظرات  (۳)

وبتون خیلی عالیه موضوعاتشو متنوع تر کنین بهتره
۱۴ مرداد ۹۳ ، ۰۶:۵۳ راحیل زارعی
سلام
خوش به سعادتتان
موفق باشید وسلامت
وانشالله یاری برای آقا
از پیامی که دادی سپاسگذارم.
یا علی

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی