بسم رب الشهداوالصدیقین
سلام علیکم
دوباره کفش های پای دلم را درآوردم .
خواستم احرام کعبه سازم و بعد به بقیع روم
احساسی مرا به طبقه دوم کشاند
ازآن بالاکه به کعبه نگاه می کردم،دل تنگ شدم!
دل تنگ یک مولا !
اولین شخص را که دیدم پرسیدم می دانید مولایمان یابن الحسن کجاست؟
گفت: چرا دنبال او می گردی؟
گفتم: از راه دور آمدم
دل تنگ اوشدم وسوال هایی دارم.
گفت: سه روز روزه ساز. به استغفار و توبه مشغول شو!
اگر مولایمان اذن داد به دنبالت می آیم!
آمدم به او بگویم مسافرمدینه ام ...........رفت.
هرچه دنبالش گشتم نبود!
شخصی دیگر رادیدم گفتم می دانی مولایمان یابن الحسن کجاست؟
گفت : بعد سه روز، روزه و استغفار و توبه همان مرد به سراغت می آید. این قدر سوال نپرس وایمان داشته باش.
درفکر بودم و به کعبه نگاه می کردم. صحبت های مرد در ذهنم مرور می شد.
دستی بر شانه ام احساس کردم
بانویی با پوشیه بود!
خرمایی تعارف کرد وگفت: صبور و آرام باش و معتقد باش!
نفهمیدم زمان چقدر گذشت که دیدم سحر است .آمدم آب بنوشم اذان دادند!
بالبی تشنه و گشنه روزه گرفتم!
روز مشغول قرآن خواندن و شب به استغفار و ناله!
از اینکه مدینه نبودم و به بقیع نرفته بودم ناراحت بودم !
آخرمن به بقیع می روم تامادر را بیابم!
مادرمان خانم فاطمه الزهرا(س) امااین بار ایجا؟؟؟؟
اینجا در کعبه؟؟؟گویا معتکف شدم!
با خود زمزمه می کردم که اگر واقعا مولایمان صاحب الزمان عج را ببینم ......!!!
یعنی می شود؟؟؟؟؟
ایشان را دیدم چه بگویم؟؟؟؟
لیاقتش چه؟لیاقتش را دارم؟؟؟؟
بانویی را در کنارم دیدم نگاهی کردو گفت:
خودت لیاقتت را رقم می زنی اگر پاک وبدون گناه شوی! اگر استغفارت قبول شود!
سه بار جمله اش را تکرار کرد.
گفت: بلند شو و پشت مقام ابراهیم راببین
که اسماعیل(ع) نیز منتظر دیدار اوست.
اسماعیل وار باش !
نفست را ذبح کن و گناهت را از خدا بخواه ببخشد!
گفت: وقتی به پیشگاه مولایم بقیه الله (عج) رفتی هرآنچه لازم است بگو
قبلش سه بار سوره توحید بخوان تاآنچه لازم است را بر زبان بیاوری!
مجذوب کعبه و پشت مقام ابراهیم بودم.
حرف هایش برایم مرور می شد.!
با خرمایی سحری را خوردم وآبی نوشیدم.
مشغول زیارت عاشورا بودم که بازهم به کعبه خیره شدم.
گفتم حسین (ع) چگونه با تو وداع کرد؟
بانویی خوش سیما گفت: آن گونه احرام کرد که بار اول است و آن گونه وداع کرد که همیشه اینجاخواهد بود و گویا آخرین بار است
نگاهی داشت متکی به خدا و سرافراز اما با دلی شکسته از جهل مردم!
و..........
سکوت کرد و اشک ریخت
گفتم و....چه؟چرا اشک می ریزی؟
همان طور که اشک می ریخت و دستش را ازدستم هایم رهامی کرد و می رفت
گفت:کوچه های بنی هاشم، مظلومیت مادرش را به یادداشت و فرق شکافته پدرش امیرالمومنین(ع) و تابوت تیربار شده برادرش حسن بن علی (ع)
توباید به عرفات بروی تاحال حسین(ع) بفهمی!
خواستم به عرفات بروم که همان مرد که گفت: سه روز روزه بگیر و....جلویم را گرفت.
گفت: به موقعش و حالابرگرد.الآن موقعش نیست!
روز بعد روز آخربود و تنهابودم هیچ خبری نبود
همه حرف های همه افرادی که دیده بودم درگوشم بود
چقدر هوای حضرت رقیه(س)کرده بودم .
ای کاش کسی روضه اش را برایم می خواند
کسی آب می خورد که آب را بر زمین ریخت!
یاد دست های اباالفضل العباس(ع) افتادم
قطرات آب و آبی که بعدها به تکریم او سخن گفت.
گفت: او مرا ننوشید چون یاد لب های تشنه رقیه (س) سه ساله حسین(ع) بود
گفت: و یاد گلوی علی اصغر شش ماهه حسین(ع)
لب هایش ترک داشت و خشک ،...اما مرا ریخت!
نماز مغرب وعده داشتیم اما از آن مرد خبری نبود!
مضطرب و بدون آرامش بودم
چرا نیامد؟
پس کجاست؟
نکند نیاید؟
نکند لایق نیستم؟
نگاهم به کعبه افتاد!
بانویی با پوشیه می خواست کعبه را طواف کند.
پارچه ای سبز به دست داشت می خواست به دیوار کعبه متبرکش کند
شرطه ها دیدند و او را دشمنام می دادند. نمی دانم چه شد که سیلی به او زدند.
دلم یک آن شکست. به خودم گفتم اگر مدینه بودم.......
آری بدتر از این را با مادرم فاطمه الزهرا(س) کردند
روضه اش برایم مجسم بود
مادرم
بانوی قد خمیدههههههههه کجایی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
مادر رخ کبودممممممممممم کجایی؟؟؟؟؟؟؟؟؟
به سمت کعبه رفتم و فریادمی زدم مادرم کجاست؟
بگو فاطمه الزهرا(س)کجاست؟
اشک می ریختم و شرطه ها اطرافم آماده به حمله ایستاده بودند.
با دست بر باتوم یکی از آن ها به عقب راندمش.
با صدایی بلند و رسا گفتم: اینجا حریم امن الهی است.
انا شیعه
انا شیعه علی بن ابی طالب(ع)
دیگر زبان عربی را نمی توانستم ادامه دهم
به فارسی گفتم:
من شیعه حیدر کرار هستم.
من شیعه حسین بن علی(ع) هستم.
اناحب الحسین
انی سلم لمن سالمکم وحرب لمن حاربکم
من فدایی بانویم فاطمه الزهرا(س) هستم
و بلندتر از قبل گفتم:
وای بر شما
بخدا قسم در حرم امن الهی نبودیم جواب سیلی که به این بانو زدید را می دادم.
یکی از آن ها چشم هایش بر افروخته تر شده بود خواست جلو بیاید
من دو قدم جلوتر رفتم.
یک قدم به عقب رفت
اما از مشت گره کرده بر روی باتومش می شد حقد وکینه او را فهمید.
دیگر بغض امانم نداد.
به کعبه نگاه کردم.نشستم.....
بعداز آنکه نشستم و آرام و بی صدا به رسم مدینه اشک ریختم رفتند.
مدام اشک می ریختم بی صدا گریه کردن چقدر سخت است!یا امیرالمومنین(ع)
حال کودکی را داشتم که دنبال آغوش مادرش باشد
بانویی آمد
در آغوشم گرفت
عرب بود
اشک هایم را با انگشتانش پاک می کرد.
گفت: آرام باش وقتی یابن الحسن امام زمان عج پسرفاطمه الزهراس ظهور کند
انتقام مادر را خواهد گرفت
آرام باش
نمی دانم دلیل بغض مرا ازکجا فهمیده بود؟
همین را که گفت بلند صدایش زدم و فریاد زدم
ای منتقم خون فاطمه الزهراس
ای منتقم خون ابا عبدالله(ع)
ای منتق خون حیدر کرار کجایی؟
و بی اختیار باصدای بلند اشک می ریختم واز درون می سوختم
همان مرد که با او وعده داشتم آمد گفت: بلند شو و مهیای رفتن
باران گرفت
باران نم نم و آرام ...
بعد تبدیل به قطرات درشت شد همه جا را آب گرفته بود
به صحرای عرفات رفتیم
وارد چادری سفید شدم
مردی خوش سیما آنجا بود
گفت: چرا به اینجا آمدی؟ چه کسی را می خواهی ببینی؟
گفتم: به اینجا آمدم تا مولایم، منتقم خون مادرم فاطمه الزهرا(س)؛ میوه دل مادرم فاطمه الزهرا(س)امام زمان (عج)را ببینم
گفت: صبر کن
بعد چندی گفت: مولایم به سرکشی مسلمین و مسلمات رفته است و الآن شما را به حضور خود نمی پذیرند.
وا رفتم
بلند شدم بیایم بیرون
در دم درب ایستادم
لحظه ای مکث کردم.............
(این داستان ادامه دارد)